روز تولد آرینایی با بابایی تصمیم گرفتیم آرینا رو ببریم سرزمین عجایب تا بهش خوش بگذره. اونجا برای دخملی یه پشمک خریدیم ولی تایه کم ازش خورد گفت من دوست ندارم. من و بابایی شروع کردیم به خوردنش. در حین خوردن من احساس کردم یه براده چوب داخلش بود ولی تا خواستم از دهانم درش بیارم. قورت داده شد. گفتم خوب میره پایین. ولی نرفت و تو گلوی من گیر کرد. تا برگشت خونه مونده بود تو گلوم. وقتی رسدیم خونه یه لقمه نون خوردم تا بره پایین. رفت پایین و زیر جناق سینه گیر کرد. گفتم خدایا چیکار کنم. هر چی خوردم درست نشد. فکر کردم شاید گلوم رو خراشیده و تا صبح این احساس...